اکنون دیگرتکرارنمی شود
ولحظه ها فقط یک بار می آیند
غنچه هایی را می دیدم
که آرزوی بزرگ گل را داشتند
من دفتری می دیدم
که پر بوداز بوی غبار آلود خاطرات
دختری می دیدم
که اشتیاق بلوغ برسجاده ی نیایشش جاری می شد
من پسری می دیدم که از غرور ریشه ی جوانمردی می زد
من ازازل حسی را شناختم که به ابرها متصل بود
به ستارگانی که گاهی می درخشیدندوگاهی نبودند
به آسمانی که رنگ آبی آرامش داشت
وبه زمینی که خاکی بودنش زیباست
من ازازل ابدیت را شناختم
ابدیتی که به جاودانگی معنا می گرفت
وبودن.
ابدیتی که به آسمان راه میافت
وستاره ی انتهارابه من نشان می داد
ومن فهمیدم که پایان راه است
وآنچه که از قبل فرستاده ایم
و آنهارا گم کرده ایم
اینک باز خواهیم یافت
درابدیتی که جاودانه است…
***