شهر

من می روم

ولی چشمی منتظرمن نیست

من می روم

بی آنکه شهردرانتظارمن بیدار بماند

شهر

همه خالی است

همه سکوت است وشبگیر

سراسر خاموشی

وتنهانقطه روشنش همان تاریکی است.

من این شهررانمی خواهم

زیرا می دانم

غم انگیز ترین غروب هارا دارد

من میروم

وتپشی ازنبض رودخانه هابه گوشم می رسد

ازآنچه پاکی وصفاست

چیزی درشهربرایم باقی نمانده است

حتی ازبدی هایش هم

مردم همه عاشقند

اماخود شهر

چیز دیگری است

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *