بدون مادر
صبح آن روز که بار آخر
مادرم چشم به چشمانم دوخت
یک غزل در پس اندوه نگاهش دیدم…
از کنارم برخاست
راه افتاد به سوی خورشید
وقتی از کوچه ی چشمانم رفت
بغضی از محنت و غم بدرقه ی راهش بود
مادرم زیبا بود و همیشهپس ان چهره ی غمبارش هم غزلی پیدا بود
مادر رفت و تنها ماندم
خانه ام ساکت شد. پشت هر پنجره رازی مرموز
از تن خسته ی او پیدا بود
پدرم تنها شد، من به خود می گفتم
زندگی خالی شد، زندگی بی نفس گرم
بدون احساس زندگی خالی شد…
***