برف روبی و بازیهای برفی
خدا می داند چه لذتی داشت سحر که بیدار می شدیم و چکمه های بلند سیاه پلاستیکی را
می پوشیدیم و پارو بدست به پشت بام می رفتیم تا برف باریده شب گذشته را پایین بریزیم!
آنقدر برف می بارید که گاهی برف پایین ریخته از پشت بامها ، البته در چند نوبت متوالی ، به
موازات لبه بام طویله می رسید و دیگر نمی شد به راحتی برف را پایین ریخت و ما ناچار می
شدیم برف را پارو پارو با فاصله دورتری پرت کنیم و این باعث بسته شده چند ساعته و گاه چند
روزه کوچه ها می شد ! حقیر به یا دارم که گاه از روی برفها ، بر روی پشت بامهای کوتاه می
رفتیم و باز به یاد دارم که برفهای پایین ریخته شده ی کنار خانه مان وقتی زیاد می شد و از
ارتفاع قد مان تجاوز می کرد! داخل این تل برفی را خالی می کردم و روی آن را می پوشاندم و
یا پسرعمویم و … را با حربه ای به آنجا می کشاندم و در یک عملیات حساب
شده درون آن حفره بزرگ می انداختم و …! ای خدا!…
کسی از آن برفهای سرشار شادی و زندگی سراغی دارد؟