جملات بارانی
قرارمان باران بود
ساعت دلدادگی
کنار عشق
یادت هست؟
من آمدم
باران هم
و رنگین کمان
برای عشق
تمام قطره هارا
در انتظارت قدم زدم
و خیابان را
تا تمام شهر به جستجوی تو بودم
تو اما نیامدی
نمی دانم اشک بود یا باران
چیزی بر گونه ام سُر می خورد
و روی کفشهایم میچکید
که میگفت
تو در خواب من جا مانده ای
و من …
چشم هایم را
به ملاقات اورده بودم
همیشه …
این گونه از رویای تو
تنها به خانه بر می گردم !
دلم چتری می خواهد پـُــر از باران
عاشقانه هایم را زمان چه سخت و سرد تنید بر باورهایم
خدایا فقط یک تکه از مخمل ابرهایت را برای یک لحظه جاودانه بودن میخواهم … !
چــه غمگــینانه است وقتی در بــاران
به تــو چــتر تعــارف می کـنند !
پـــرده را کـــنار مــیــزنم ،
بــاران خــودش را مــی زند بــه شــیــشـه
مــن خــودم را بــه آن راه !
تمــام چــیزی کــه بــاید از زنــدگـــی آمــوخــت . . .
یکــی باید باشد به تو زنگ بزند و بگوید چترت را نبرده ای؟
یکی که نگرانت باشد ؛ حتی نگران اینکه زیر بارران به ابن لطیفی خیس نشوی
باران که می بارد یکی باید باشد دست بکشد روی موهایت و آب هارا کنار بزند
اما چند وقتیست که باران دارد می بارد و کسی به من نگفته چترت را برده ای؟
وکسی نبوده دست بکشد تووی موهایم
اصلا همه اینها بهانه ایست که وقتی باران می بارد من یکبار دیگر یاد تو بیفتم … !
تا ســرخ شــود
تا نــم نـــم بگــــرید
آن وقــت رهــایــش میکــنم
و مــی دانـــم
کــسی هــرگـــز نخـــواهــد دانست
غــم آن روز بــارانــی
همــه از دلـــتنگــی های من بود
خیلـــی ها بــاران را نمــی فهمند
نمـــی فهمند باید خیس شـد تا سبکــــ شد
نمی فهمند کــه شیشه عینکــشــان باید نمناکـــــــ شود
نمــی فهمند کـــه با بــاران باید خندید
به بـــاران باید عشق داد
با بـــاران باید عشق کـــرد
و شــایــد بــاران خیلــی ها را نمــی فهمــد !
کــودکــــ که بودم
بــاران زیاد مــی بارید
راز نــم نـــم بــاران های کــودکــی ام
آنگــاه برایم جــان گـــرفت …
کــــه چــشمانــم چــتر همیشــه بــارانــی روزگــار شُــد …
نم نم باران به شیشه میخور
برگها دانه دانه به زمین می افتد
سرما یواش یواش خودش را جا می کند
و اینها همه می گویند
پاییز دوباره و دوباره تکــرار می شود … !
دلم که تنگ می شود
دست به دامان پنجره ها می شوم
دلم که تنگ می شود
بوی خاک باران خورده به دادم می رسد
خاک باران خورده
برگ های خیس
خدای مهربان
تنهایی که فشار می آورد
همه نیست می شوند … !
دلم باران می خواهد… فقط باران..با یک بغض به اندازه تمام دلتنگی هایم..
بعد تو هم بنشینی کنار من و هردو باهم..قطره های باران را بشماریم.. یک دو … سه و بعد
اصلا یادمان برود که همه اینها خیال است.. … تو باران من همه اینها خیال است ….؟
بهانه ای که بگویم آنقدر دلم تنگ است که جمله هایم مرتب قفل می کنند…
جا می مانند از احساسم …
دلم می رود و تنگی اش را می کوبد
به دیواره های پر التهاب نفس هایم و جیغ می کشد…
جیغ می کشد…
حتی یک تلنگر هم برای شکستن این همه آینه ی سرد در اطرافم
کافی ست…
به کوری چشم تو هم که باشد
حالم خوب ِخوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمیکنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد
مثل همین حالا که میبارد…
لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی . . .
اما چترت را فراموش نکن ! لباس گرم را هم!