خدامرا می خواند
آنگاه که جانمازبلوغ کسترده می شود
دردمندانه دستهایم رابه سوی خدا می کشم
تاستاره ای ازآسمان نیایش بچینم
سرار احتیاج می گردم
وقتی که تابی نهایت می گریم
سجده هایم طولانی می شود
وپیشانیم برمهریگانگی اش باقی می ماند
قلبم را اخلاص شکاف می زند وزبانم به ستایش می گشاید
تکه های وجودم به سویش می دوند
ومسیرنگاهم به رکعت های عشق شکسته می شوند
ذهنم آشفته است تا جمله ای بیابد
وقلم احساسم پی تازه های کلام می دود
آنگاه که خدامراسوی خود فرامی خواند آنگاه که خدامرامی خواند
***