در انتظاربازگشت

چشمهای از شکوه دیدار تو خالی بود

شیشه های نگاهم را دوباره پاک کردم

شاید قلبم به پنجره ی چشمهای تو گره بخورد

حضور تو برایم روشن بود

وآمدن تو مانند بهار

تداعی تازگی بود

من به دنبال قطره ای عشق بودم

تا دریایی از زندگی بسازم

من به دنبال نقطه ی اغازی بودم

به دنبال نقطه شروعی که مرا به بوی محبت تو می آمیخت

و آمدن توبرایم نویدی بود تا به زندگی برگردم

تو آمدی

هم چشمهایم ترا دیدند

وهم احساسم ترا درک کرد

اما آنچه برایم سنگین بود

بی رغبتی تو از این دیدار بود

من ترا دیدم بی آنکه لحظه ای در دید چشمهای تو باشم

من ترا دیدم

بی آنکه دستهای تواز گرمی صداقت به دستهایم گرما ببخشد

این چه آمدن بود؟!

چه بازگشتی که بی پاسخ به سلام آشنایی

مرا ترک گفت؟

و اینک که دوباره به امروز گره خورد

بی اعتنا به تمام گفته هایم سر بر گرداند و گم شد

آن روز که به نیاز پاسخ سلامی

دستی برایت افشاندم

تو بی هیچ توجهی به اکراه چشمهایت را بستی

تا به سبب حرمت دوستی مان شاید پاسخی گفته باشی

من سراسر نیازمند دیدار تو بودم

بی آنکه لحظه ای قلب گرفته ی تو برایم بتپد

چقدر سنگدل و بی ریا می فهماندی

که محتاج سلام های بیگانه ی من نیستی؟

ومن چه سرسخت پای وعده هایمان ایستاده بودم

تا تو بازگردی

و هنوز هم در انتظار تلخ بازگشت تو نشسته ام…

***

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *