صدام کن
صدام کن این دم آخر آخه فردا دیگه دیره آخه فردا دیگه نیستم کسی جامو… خداحافظ که دلگیرم سراغت رو نه نمیگیرم… ببین گفتم خداحافظ یه کاری کن… دارم میرم یه کاری کن بذار...
صدام کن این دم آخر آخه فردا دیگه دیره آخه فردا دیگه نیستم کسی جامو… خداحافظ که دلگیرم سراغت رو نه نمیگیرم… ببین گفتم خداحافظ یه کاری کن… دارم میرم یه کاری کن بذار...
غزل جونی ، گلم ، حالت چطوره ؟ گلم، حـال تیی کالت چطوره؟ خشی، خوبی، گل مینا بنــوشم ؟ یل بالا بلَی بــــاوینه پوشم ولات و ایل و مالِت...
هر چند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا ********* چون عهده نمی شود کسی...
من می روم ولی چشمی منتظرمن نیست من می روم بی آنکه شهردرانتظارمن بیدار بماند شهر همه خالی است همه سکوت است وشبگیر سراسر خاموشی وتنهانقطه روشنش همان تاریکی است. من این شهررانمی خواهم...
صدائی است غریب آکنده از بی هویتی نامفهوم لابه لای صداهاگم می شوند نا آشناست این وازه ی تلخ وسنگین نمی دانندانسانها که خفه شده اند درعصرزمان نمی دانندکه فریادشان گلو بریده است صدائی...
آنگاه که جانمازبلوغ کسترده می شود دردمندانه دستهایم رابه سوی خدا می کشم تاستاره ای ازآسمان نیایش بچینم سرار احتیاج می گردم وقتی که تابی نهایت می گریم سجده هایم طولانی می شود وپیشانیم...
زنی که سجاده اش رابر نگاه کودکش می گستراند ویاسهای اشتیاق رابرخاک اخلاص می پاشد آماده می شود تادورکعت عشق بخواند دانه های تسبیح رابه اعتقاد می شماردودستهای نیایش رابه سوی معبود می کشاند...
ولحظه ها فقط یک بار می آیند غنچه هایی را می دیدم که آرزوی بزرگ گل را داشتند من دفتری می دیدم که پر بوداز بوی غبار آلود خاطرات دختری می دیدم که اشتیاق...
من ازل را شناختم ازنفسهای پی درپی ازآنکه گفت: باش واوبه وجود آمد ازرانده شدن آدم ازبهشت از خویشی که زمین را برکت گندم کاشت ازحس غرورآمیز پدری که پدرشد وعاطفه ی مادری که...
برایت شعر خواهم ساخت آنگاه که دست هایت پی عبور عشق روانه ی آسمان می گردند ونسیم را به پریشانی گیسوان روزگار فرا می خوانند برایت شعر خواهم ساخت آنگاه که به تمنای فرصتی...