داستان جالب
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده...
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده...
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. – بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ – بله حتماً....